در مراسم ديدار اهل فرهنگ و هنر با ميرحسين موسوی توفيق حضور داشتم و در آغازِ سخن غزلی خواندم از رندِ خلوتنشين حافظِ راستگو. انگار خواجه اين غزل ناب را در وصفِ احوالاتِ گذشته و حال و آينده ما سرودهاست. آنقدر نشانهها در اين غزل هويدا است که اشاره به آنها لازم نيست. غزل اين بود:
افسر سلطان گل پيدا شد از طرْفِ چمن
مقدماش يا رب مبارک باد بر سرو و سمن
خوش بجای خويشتن بود اين نشستِ خسروی
تا نشيند هرکسی اکنون به جای خويشتن
خاتمِ جم را بشارت ده به حُسن خاتمت
کِاسْم اعظم کرد از او کوتاه دستِ اهرمن
تا ابد معمور باد اين خانه کز خاکِ درش
هرنفس با بوی رحمن میوزد باد يمن
شوکتِ پورِ پشنگ و تيغِ عالمگير او
در همه شهنامهها شد داستان انجمن
خِنگِ چوگانیِ چرخت رام شد در زير زين
شهسوارا چون به ميدان آمدی گويی بزن
جويبار مُلک را آبِ روان شمشير تُست
تو درختِ عدل بنشان بيخ بدخواهان بکن
بعد از اين بِشْگِفت اگر با حکمتِ خلق خوشت
خيزد از صحرای ايذج نافهی مشک ختن
گوشه گيران انتظار جلوهای خوش میکنند
برشکن طرفِ کلاه و بُرقع از رخ برفکن
مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش!
ساقيا می ده به قول مستشار مؤتمن.
و سپس در ادامه گفتم: موسوی با حضور پر برکتاش ما را دعوت به سفر کردهاست. سفر به ديد و شنيد، سفر به خودِ خود، سفر به ايران و اميد، به معماری اصفهان، به کويرِ کرمان، به کوههای بختياری، به قدمتِ پارس، به عمق خليج فارس، به سرسبزی خزر، به عبرتِ تاريخ، به فطرتِ ناب، به راستی و صداقت دين، به سالهای دفاع جانانه، به سالهای تلاش برای نديده شدن، به تعهد انقلاب و تفکرِ تعهد.
او ما را همراه میبرد، به مسئوليت سنگين سيادت، به ميهمانی خوشِ آگاهی، به خلوتِ تخيل و جَلوَتِ رؤيا، به شعر، به نقاشی، به زيارت ضريحِ مظلومان، به حرمتِ نمک و نان جو، به قداستِ قسم، به پيشگاهِ مهربان عدالت، به شهر پرپرندهي آزادی، به عهدِ پايدار تا رنگِ رگ. میبرد سر سفره راستی، میبرد به بلندای نام نامی انسان، میبرد به غرور ملی، به آبروی مردِ خانواده در کمرکش برج، ارج ادعای هنرمند، حکومتِ عقل، طراوتِ دگرگونی انديشه، سبزی قانون.
موسوی ما را میبرد به سفر. سفر به ادب در گفتار، نزاکت در رفتار، وقار در مراوده، متانت در دفاع، شور در تلاش، و شعور در گرفتن نتيجهِ مطلوب. او ما را برمیگرداند به مدار تمدن. مارا میبرد به سرزمين تلاش، نه شانس و جايزه و قرعه. مارا دور میکند از جعل و دروغ و تقلب، دور میکند از طمع تاريخ، سودِ خيانت.
مارا میبرد به جايی که آينه و آيينهدار خود باشيم.
موسوی مارا انتخاب کرده و به ما رأی میهد.
برای همين کانديد شدهاست.
پس:
بعد از اين نور به آفاق دهم از دل خويش
که به آفاق رسيديم و غبار آخر شد!