ديشب پس از خلاصي از تمرين "حضرتوالا"، رفتم به ميعادگاهِ نمايش، ادارهتئاتر و در خانه نمايشِ آنجا، نمايشي ديدم ناب. جوان و باطراوت، دلچسب و عالي. شسته رفته و تميز. به معني واقعي نمايش. با اسم "پارههاي ساده". كاري بود از گروه تئاتر اكنون، همه جوان و چالاك. پر انرژي و با انگيزه به كارگرداني علي هاشمي و نويسندگي مهدي ميرمحمدي.
از اين گروه تا كنون چند كار ديدهام؛ نقش زن، از خواب تا مهتاب، جزغالههاي عاشقانه، و خوانش متن همه عطرهاي عربستان ولي انصافاً اين كارشان كاري ديگر بود. انگار تلنبار تجربهي دهساله اين گروهِ برنا، به يكباره فوران كرده بود در متني ساده و صميمي. بيعيب و نقص. بازيها تقريباً يكدست و طراحي شده. اضافه نداشت، كم نداشت، ابهام نداشت، ظرايفي داشت گزيده، دقايقي داشت گزنده، لبريز از تپش و احساس. حرفش تازه بود و از جنس نسل امروز و خوب فهميده بودند و خوبتر ميفهماندند. حكايت سرگشتگي بود و آوار شدن اين نسل روي دست خود. عميق و ياغي اما بس شريف و پاك. حكايت فروپاشي بنيان خانواده بود در بستر اجتماعي بهخواب رفته. نشتري بود به دمل دردِ بيدرمان تنهايي ميان جمع تكثير شده و متورم، انباشته از هيچ و بلاتكليف. سرگشته ميان بود و نبود. گمشده در برهوتِ تمناها و آرزوهاي برباد رفته. نمايش هيچ نسخه نپيچيد، هيچ كج راهِ برون رفت نسنجيدهاي نشان نداد. فقط لابلاي لحظههاي نابش آرامش صوريي سوار بر طوفان را بر صفحههاي يك روزنوشتِ سرگردان و رها شده، ورق ميزد. واقعي بود و باور پذير. همانقدر كه بيشعار بود با شعور بود. حظ كردم از اين همه دقت و وسواس. وسواس در همه چيز. در بازيهاي حسرت برانگيزش، در طراحي متن، نور، صدا، صحنه و لباسش، در خلق سكوتهاي پرحرفش، در ايجاز بيانياش، در خست بيحد از بهكارگيري اداهاي رايج، در لحظههاي غافلگير كنندهاش، در پازلي كه با درايت پشت هم رديف كرد و ما را با خود برد به سيزده روز نوروز. نياز نبود به ضرب زور و ادا مخاطب را همراه كند، كلافي سردرگم نبود رها شده بر گردبادِ صحنه، جمع و جور بود با تكليفي روشن. ناگفتههايش بسي بيش از گفتههايش تبلور داشت. شخصيّتِ محوري- مهرناز، با بازي درخشان و صميمي شيوا ابراهيمي- زنده شده و تجسم روح و روان نويسندهي خاطراتي سيزده روزه بود، بي آنكه به نحوست اين سيزده روزِ محتوم تأكيد غلو آميز كند. بقيهي اشخاص بازي- فرميسك فاريا، ساسان بهروزيان، نسيم اميرخسرو، عباس غفاري، شكوفه هاشميان، مهبان جلالي، كاظم سياحي، نگار حسن زاده و...- به فراخورِ نقش به اندازه ميآمدند و ميرفتند، با كاركردي دقيق و مؤثر. يكي از يكي بهتر. تمام بازيها بيتعارف سنجيده و روان بود، بي بديل و زنده. انگار همه در كنار همايم. انگار ماييم در پيچيده در هم. با دردهاي مشترك، نيازهاي يكسان، خلق و خويي همانند.
نمايش هفتاد دقيقه بود ولي عصاره رنج روزگار ما بود، فشرده شده در دقايق هشدار.