اول: این مطلب را به مناسبت دهمین سال انتشار مجله ی موفق چلچراغ نوشتم
همينطوري از من قبول كنيد يزديها بين اقوام ايراني بيشترين رسوم و آيين كاربردي را دارند. هيچوقت هم هيچكدام را الكي دور نمياندازند مگر به خرج افتاده باشد يا از اصفهانِ ما مشتري داشته باشد. اولين رسم آنها اين است كه خودشان هرگز در مورد اين رسوم حرف نميزنند مبادا لو برود و از سكه بيفتد. از هزاران رسم ديگرشان يكي هم اين است كه هر موقع به ديدن زائو ميروند تا چشمشان به نوزاد ميافتد با صداي بلند در حدي كه همسايهها هم بشنوند ميگويند: واه واه قدرتي خدا چهقه اين بچه زشته! اين جملهي ناب را با دلنشيني از آن جهت ميگويند كه خيال والدين نوزاد تخت شود كه بچه آنقدر مقبول است كه نميخواهند چشم زخمي از جانبِ آنها به او وارد شود. طبعاً اين گونه رسوم تا خود را سينهخيز برسانند به پايتخت در بين راه رنگ، ماهيّت و نيّت عوض كرده گاهي صدوهشتاد درجه كاربردِ عكس پيدا ميكنند. حتي ممكن است برسد به مرحلهاي كه رندان از يك موجودِ واقعاً بيريختِ ناقصالعقل چنان تعريف و تمجيدي بكنند كه طرف باور كند قرص قمر است و منشاً حكمتهاي آنچناني؛ البته نه بدين قصدِ شريف كه شايد موردِ تعريف، چشم بخورد بلكه از آن روي كه اينگونه موجودات، منفعتهاي بيشمار دارند! براي همين است كه الحمدالله ربالعالمين همهچيزمان در حد نهايت و غالباً پانصد و چند برابر ماوراي نهايت خوب، بهترين، عالي، درجه يك، اند، گود اند بِست، فنتستيك، گوگولي مگولي، فوق استاندارد است و خلاصه اينطوري دور هم خوش ميگذرد چه جور!... از تيراژ و كيفيتِ كتاب گرفته تا ايمني و نماي بيرونيي ويروسبانكها. از اشتغالزاييي بيش از نياز تا آرامش رواني و اميدآفرينيي مفرط. از خوب حرف زدن و حرفِ خوب زدن مسئولين تا دادن آمار و ارقام فوق دقيق. از احترامي كه بياستثنا تمام مردم به هم، به مديران مهربان و مديران مهربان به خودشان ميگذارند بگير تا تربيت فرزند و تشويق به توليدِ مثلِ مكانيزه و چند برابر و خيلي خيلي خيلي چيزهاي خوشگلِ ديگر كه به وفور و بدون كوپن در دسترس عموم است تا حدي كه ميخواهيم بيدريغ مازادش را به دنيا صادر كنيم منتهي عجالتاً وسائط نقليه در دنيا كم است. حسبِ همان سنت يزديي تهراني شده بايد گفت به به چه خوش ميگذرد امروز و هر روز؛ كه يكوقت خودمان را چشم نزنيم تا اين وفورِ نعمت از كف برود.
حالا اينها چه ربطي داشت به دهمين سالگرد انتشار مجلهي چلچراغ نميدانم. فقط همين را ميدانم كه برمبناي سنّتي كهن و بسيار پابرجا و كمكم ملي، بايد از موفقيتها بيشتر از شكستها ترسيد. هم ترسيد و هم لرزيد چون حسادت و بخل در رداي چشم زخم كارها ميكند كارستان. براي همين ميخواهم بگويم اين مجله و آن مدير مسئول الكي درازش و تك تك همكارانش در همه بخشها هيچوقت در عمرشان محض رضاي جهانِ مطبوعات حتي يك كلمه را با املاء درست ننوشتهاند كه بخواهيم بيخودي از مجلهشان تعريف كنم. از اسم مجله بگير(خودمانيم، واقعاً چلچراخ هم شد اسم؟!... هم به حد اصراف برق مصرف ميكند، هم خواننده بدبخت را كور) تا انتهاي صفحهي آخر همهاش كلاس درس مصوري است از گافهاي موفق. آخر لج آدم درميآيد از اين همه پشتكار و جلب اين حجم مخاطب جوان!
خب حالا من اين موجود دهساله را در بغل ميفشارم و ميگويم: واه واه قدرتي خدا، چقه اين خرس گنده چيزه... بيريخته!
دوم این مطلب را در ادامه بخوانید که برای شرق شنبه سیزدهم خرداد به مناسبت روز پدر نوشته بودم:
وقتي بچه بوديم پدر براي ما تنها بابا نبود. آقا بود. به او ميگفتيم آقا. آقاي ما در همه حال خودِ خودش بود. آقاي ما برازندهي پدري بود. انگار از همه قد بلندتر بود. از همه باشهامت تر بود. قسم آقاي ما مثل حرفاش دوتا نميشد، حتي اگر فرقاش دوتا ميشد. آقاي ما هيچوقت دروغ نميگفت. روي حرفِ آقاي ما كسي حرف نميزد. چون آقاي ما هيچوقت چيزي نميگفت كه كسي جرأت كند روي حرفش نه بياورد. آقاي ما از هيچكس نميترسيد. آقاي ما وقتي پايش ميافتاد يك محله را حريف بود. با اينحال هميشه سرش زير بود. آقاي ما خيلي آبرودار بود. خيلي آبرو دوست بود. آقاي ما هروقت غصه داشت ميرفت يكجايي كه هيچكس نباشد و در تنهايي گريه ميكرد. بعد كه از غم خالي ميشد پيش ما ميخنديد. آقاي ما مترادف مهرباني، شادي و اميد به زندگي بود. درِ خانهي ما به روي ميهمان باز بود. آقاي ما ميگفت ميهمان روزي خودش را با خودش ميآورد و اين را راست ميگفت. آقاي ما، ما و مادرمان را خيلي خيلي دوست داشت ولي اين دوست داشتن را به راه خودش نشانِ ما و مادرمان ميداد؛ با نجابت و حيا. آقاي ما با زحمت نان و ايمان ميآورد و ميداد به دستِ مادر. مادر همه را به عدالت ميان بچهها تقسيم ميكرد. در خانهي ما هيچوقت چيزي براي فردا ذخيره نميشد. نياز به اين كار نبود. انگار زندگي بركتِ صداقت را داشت. براي همين هر روز براي همان روز هرچه لازم بود به امرِ مادر از مغازه آقارسول نسيه گرفته ميشد. آقاي ما بعد ميرفت و حساب ميكرد. آقاي ما با اينكه پول نداشت خيلي اعتبار داشت. با اين كه خواندن و نوشتن بلد نبود خيلي با سواد بود. آقاي ما با تمام قد زير بار زندگي آنقدر عرق ريخت تا در زمين فرو رفت. و ما يكدفعه فهميديم كه ديگر يتيم شديم.
چه زود سالها گذشت. روزگار عوض شد. ما خودمان تند تند بابا شديم. پدر شديم. ولي آقا نشديم. يعني مثل آقاي خودمان نشديم. شايد فرزندان ما نوع ديگري از پدر را ميپسندند كه ما بلد نيستيم باشيم. اصلاً انگار روزگار ديگر آنجور آقاها را تاب نميآورد. ما با اين كه چند برابر آقاي خودمان زحمت ميكشيم نميتوانيم مثل آن موقع او باشيم. هرچه سعي كنيم حتي نميتوانيم اداي آنجور آقاها را دربياوريم. فكر كنم چيزي را كه لازمهي آقاييي ماست گم كردهايم. شايد براي اين است كه برخلافِ آنها در تنهايي به زور ميخنديم و جلوي چشمها گريه ميكنيم.
سالها دارد مثل برق ميگذرد. بچههاي ما خیلی کند دارند بابا ميشوند... وظيفه داريم روزِ پدر را به آنها تبريك بگوييم: بچههاي ما روز پدر بر شما مبارك!